سفارش تبلیغ
صبا ویژن

[ و فرمود : ] بزرگتر توانگرى نومیدى است از آنچه در دست مردم است . [نهج البلاغه]

زی زی گوووولوووو
نویسنده :  مهسا*

سلام خوبید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واااااااااای چه روزی بود امروز خیلی بد بود خیلی از صبح تا الان دارم گریه می کنم امروز صبح که داشتیم با مهسا
وفاطمه ومریم از امتحان بر می گشتیم فاطمه گفت بچه ها چه طوره یه سر بریم مدرسه ی دوره ی راهنماییمون
یه سر به معلم هامون بزنیم تا فاطمه اینو گفت تمام بدنم لرزیذ اخه دوباره یاد اون خاطره های قشنگم که الان دیگه
نمی خوام حتی یک لحظه بهشون فکر کنم افتادم من گفتم بچه ها من نمیام شما برید مهسا که همه چیز رو می دونست اصرار نکرد
گفت هر جور که راحتی اما فاطمه ومریم که از همه چیز بی خبر بودن انقدر قسم و ایه خوردن که با
این که اصلا دوست نداشتم
برم با هاشون رفتم از روی ناچاری... تا مدرسه قبلیمون حدودا 45دقیقه راه بود که ما با ماشین رفتیم تو این چند دقیقه تمام بدنم داشت می لرزید ...
اخه اگه دوباره خانوم ناظمو ببینم اگه دوباره تو چشمام نگاه کنه اگه دوباره نتونم خودمو کنترل کنم وگریم
بگیره تو این چند دقیقه به اندازه ی یه دنیا حرص خوردم به خودم گفته بودم که بعد اون همه ماجرا من دیگه
خانوم ناظمو نمی بینم وااااااای چه قدر من بدبختم!!!!!!!! وقتی رسیدیم من گفتم من نمیام تو شما برید تو!!! یهو مریم گفت وااا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
اخه برای چی بیا معلم ها ببیننت می ترسی بازم به خاطر شیطونی هامون دعوات کنن کاشکی به خاطر
این نمی یومدم .........................
مریم گفت به خدا اگه نیای منم نمی رم از همین جا برمی گردیم مسخره !!!دیگه داشتم می مردم نه    می خواستم اونا ازقضیه چیزی بفهمن نه می خواستم برم تو ولی بالاخره هر جوری بود منو بردن توفقط دعا  می کردم خدا کنه
خانوم ناظم امروز مدرسه نباشه امابودتازه اولین نفری هم بود که دیدیمش بچه ها باهاش سلام علیک کردن
کاملا مشخص بود که اصلا حواسش نیست داره چی میگه تازه چشماشم پر اشک بود مریم وفاطمه داشتن
از تعجب شاخ در میووردن واااااااااای بازم یاد گذشته اوفتادیم کاش زمان بر می گشت همه چیز پاک می شد ولی
افسوس که نمیشه بچه ها  که دیدن خانوم ناظم این مدلیه رفتن پیش بقیه
معلم ها که تو دفتر بودن اما منو خانوم ناظم
همین جوری به هم خیره بودیم انگار تک تک اون خاطره ها داشت یکی یکی از جلوی چشمامون می گذشت
حالم یهو خیلی بد شد سرم درد گرفت من ازش چشم برداشتم ویه طرف دیگه رو نگاه کردم اما اون هنوز همون جوری داشت منو نگاه می کرد
تا اینکه اولین دونه ی اشک از چشمم افتاد داشتم می مردم اصلا سرم داشت گیج می رفت نمی دونستم چی بگم
 یا اینکه چی کار کنم چند لحظه نگاهش نکردم سرم انداختم پایین تا اما وقتی سرمو بلند کردم ونگاهش
کردم
دیدم داره اشکاشو پاک میکنه خدایی برای یه ناظم خیلی سخته که جلوی دانش آموزش اینجوری رفتار کنه با این که دلم از
دسته هرچی ناظمه خونه اما واقعا سخته !!!!هرچند که رابطه ی ما از ناظم و دانش آموز گذشته و می تونم بگم مثل دو تا دوست بودیم
اما من به خودم اجازه نمی دم که بخواهم غرورشو بشکم ولی چی کار کنم خودش گریه کرد وقتی به خودم
اومدم دیدم همه ی معلم های تو دفتر وبچه ها دارن مارو نگاه می کنن خب به جز مهسا که هیچ کدوم از دوست ها جریان ما رو
نمی دونستن یعنی نمی دونستن بین ما چی گذشته ولی از غریبه وآشنا ومعلمو دانش آموزای دیگه همه می دونستن
که رابطه ی من وخانوم ناظم از رابطه ی توی مدرسه گذشته وما مثل دو تا دوست بودیم اما هیچکسی به جز مهسا نمی دونست که ما دقیقا هشت ماه ودو روزه که حتی صدای همم نشنیدیم یهوخانم
ناظم سالن ترک کرد ورفت تو اتاقش همون موقع یکی از دبیرهاکه وقتی ما اونجا درس می خوندیم هم دبیرمون بود
گفت :برو ازش معذرت خواهی کن هرچی باشه ناظمت بوده دوستت بوده همه از رابطه ی شما تو تعجب بودن
چرا این کارو کردی چرا؟؟؟؟؟؟ من دهنم وا مونده بود یعنی اون می دونست ما چرا باهم حرف نمی زنیم اخه از کجا
می دونست کسی به جز منو مهسا وخانم ناظم از این ماجرا خبر نداشت تازه من ازش معذرت خواهی
کرده بودم
خودش دیگه رابطمونو قطع کرد اصلا تازه اخرین حرفی هم که بهم زد این بود گفت مهسا اصلا ازت انتظار نداشم
این کارو بکنی خیلی از دستت ناراحت شدم خیلی تو از این که من دوستت داشتم سوءاستفاده کردی اخه مگه
من چی کار کردم که باید باهام این جوری رفتار کردی خیلی بی عاطفه یی این اخرین حرفمه اما ارزو دارم همیشه موفق باشی همین رو گفت و گوشی قطع کرد
خب من چیکار می کردم؟؟؟؟ منم دیگه بهش زنگ نزدم دیگه هم همدیگرو ندیدیم تا امروز ولی از اون روز تا حالا
هر وقت یاد حرفاش می افتم گریم می گیره اخه من چیکار کنم یعنی واقعا باید به خاطر یه اشتباه این همه باز خواست بشم؟؟؟؟
تازه یه سوال دیگه اون دبیرمون از کجا ماجرای مارو می دونست یعنی از کجا فهمیده نمی دونم شاید همه دبیر ها می دونن
که خانوم ناظم انقدر راحت جلوشون گریه کرد ؟؟؟؟؟شاید هم نه نتونسته جلو خودشه بگیره واقعا نمی دونم نمی دونم نمی دونم
من الان باید چی کار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟خدایا کمکم کن اخه چندبار باید ازش معذرت خواهی کنم
واااااااااااااااااای تازه تا الان فکر می کردم که هیچ کس نمی دونه بین ما چی گذشته اما نه مثل این که بعضی ها می دونن اخه از کجا؟؟؟
اینجوری خیلی بدشد هم ابرو من جلوی بقیه رفت هم اینکه دیگه بقیه به یه چشم دیگه به خانوم ناظم نگاه میکنن یه جوری تحقیرانه
انگار که می خوان بهش بگن برای چی یه همچین رابطه یی با دانش موزت برقرار کردی اشتباه کردی انقدر باهاش صمیمی بودی
اخی الهی من براش بمیرم چه قدر من اذیتش کردم ولی الان چه باید کرد معذرت خواهی واین از دل در اوردن جواب نمی دهد؟؟؟؟
کمک........................کمک.............................کمک.............................کمک .........کمک
 من بعد اون حرف دبیرمون مدرسرو ترک کردم واومدم خونه تا الان هم دارم گریه می کنم

مهسا هی اس ام اس میده حالمو می پرسه
اخی اون بیچاره هم نگران من شده..................................



  • کلمات کلیدی :
  • سه شنبه 87/10/24 ساعت 10:45 عصر

    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    بالاخره حاضر
    کاش زمان بر می گشت
    من چه قدر ایثار گرم!
    اینو بخونین که هنگ نکنید!!!!!!
    !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
    فهرست
    15210 :کل بازدیدها
    0 :بازدید امروز
    1 :بازدید دیروز
    درباره خودم
    زی زی گوووولوووو
    مهسا*
    مهسا محل سکونت :تهران
    حضور و غیاب
    لوگوی خودم
    زی زی گوووولوووو
    لوگوی دوستان




    لینک دوستان
    مهندسی صنایع
    انسیه
    یاسمن
    یاسمن عزیز
    مروارید عرفان
    یه پسر نا راضی
    موسوی
    بهروز
    زینب
    بهار عشق
    سینا
    مهسا جون
    غریب آشنا
    نسرین
    الی جون
    آوای آشنا
    اشتراک
     
    دسته بندی یادداشت ها
    امداد غیبی . خودتون پیدا کنید............... . ندارد .
    طراح قالب


    جدیدترین قالب وبلاگ


    خدمات وبلاگ نویسان جوان